پناه
"زیر رگبار نگاهی گریان
چه کسی گفت بمان ؟
همه گفتند برو ،
سر پناهی نزدیک
لای یک بوته ی بذر شالی ،موسمی خفته به دشت ،گیوه ها را پاک کن،بیگدار موج بر آن موسم زن ،
برو از شهر برون ،
سر لبریزی یک خندق مرگ ،زیر یک چتر بلند ،
در پس خواهش یک چشم قشنگ...
پاها لرزیدند !
و نگاهی خسته ،پا به پای مرداب ،
هی تلنگر میزد
به نگاه خسته ی من
ناگهان!!!
در پس یک برج فرورفته به خاک ،
پشت دلگرمی یک پیچ نگاه ،
نرسیده به خواب خوش استغنا ،
سر بر آورد نگاهی بی باک
دل به دریا زدو گفت :
تو بمان!
ارتعاش نفسی بالا زد :
تو پناه من باش !
تو اگر می خاهی جاده را دنبال کن
من اگر باز آیم به گمان می دانم
!سینه ها خواهد سوخت
و ترک خورده ی قلب ما را ، چه کسی خواهد دوخت ؟؟؟
در لحاف یخی و خیس غروب ،رخنه می کرد سکوت.
و نفهمیدیم در آن خاموشی شب چه کسی گفت
بمان ؟!!

+ نوشته شده در چهارشنبه چهاردهم فروردین ۱۳۸۷ ساعت 9:15 PM توسط سهیلا
|