"زیر رگبار نگاهی گریان

چه کسی گفت بمان ؟

همه گفتند برو ،
سر پناهی نزدیک
لای یک بوته ی بذر شالی ،موسمی خفته به دشت ،گیوه ها را پاک کن،بیگدار موج بر آن موسم زن ،
برو از شهر برون ،
سر لبریزی یک خندق مرگ ،زیر یک چتر بلند ،
در پس خواهش یک چشم قشنگ... 
پاها لرزیدند !
و نگاهی خسته ،پا به پای مرداب ،
هی تلنگر میزد
به نگاه خسته ی من
ناگهان!!!
در پس یک برج فرورفته به خاک ،
پشت دلگرمی یک پیچ نگاه ،
نرسیده به خواب خوش استغنا ،
سر بر آورد نگاهی بی باک
دل به دریا زدو گفت :

تو بمان!
ارتعاش نفسی بالا زد :

تو پناه من باش !
تو اگر می خاهی جاده را دنبال کن
من اگر باز آیم به گمان می دانم
!سینه ها خواهد سوخت
و ترک خورده ی قلب ما را ، چه کسی خواهد دوخت ؟؟؟
 در لحاف یخی و خیس غروب ،رخنه می کرد سکوت.
و نفهمیدیم در آن خاموشی شب چه کسی گفت

بمان ؟!!

 Photo of kimiya1367 on Netlog