می نویسم بدون تو ...

بدون حضور تو...

با دلی تنها...

با هزار آه...

با نگاهی بغض آلود به این فاصله ها
...

به این شبها به این کاغذهای باطله

کاغذهایی برای کشیدن لطافت نگاهت

برای بیان مخمل رنگ چشمانت...

بدون تو...

این واژه دلتنگی چه معنای دلگیری دارد...

چه وسعتی...چه رنگ شبگیری دارد...

بدون تو...

سوگی دادر فضای اتاقم

و از با تو بودن خیال می بافم

اشک تمدید می شود در نگاهم...

بدون تو ...آه یدون تو...

حسرت چه جولانی می دهد برای لحظه دیدار

جسمم چگونه می جوشد در این سوی دیوار

مثل یک بیمار...

گذر کتد این زمان طعنه تلخی ست انگار...

بدون تو قصه نیست...

حال امشب و هر شب من است...

بدون تو...

لحظه های با تو بدون مثل نام قشنگ تو

پرستو وار از خاطر آرامشمم کوچ می کند

بدون تو آه زمان انگار با من گل یا پوچ می کند...

بدون تو حال من اما...

پشت یک واژه آه...

من تا همیشه تنها...

ساده و کودکانه گریه می کنم...