زندگی ......
"زندگی شاید آن لحظه ی مسدودیست
که نکاه من ، در نی نی چشمان تو خود را ویران می سازد...
و در این حسی است،
که من انرا با ادراک ماه و با دریافت ظلمت خواهم آویخت
در اتاقی که به اندازه ی یک تنهاییست
دل من که به اندازه ی یک عشق است
به بهانه های ساده ی خوشبختی خود مینگرد
به زوال زیبای گل ها در گلدان
به نهالی که تو در باغچه ی خانمان کاشته ای
و به آواز قناری ها
که به اندازه ی یک پنجره می خوانند...
سهم من اینست..............
سهم من ،
آسمانیست که آویختن پرده ای آنرا از من میگیرد
سهم من پایین رفتن از یک پله ی متروکست ...
و به چیزی در پوسیدگی و غربت و اصل گشتن...
سهم من گردش حزن آلودی در باغ خاطره هاست
و در اندوه صدایی جان دادن که به من می گوید :
" دستهایت را دوست دارم!!! "











